از شمارۀ

لنگرانداختن در آب‌های ناشناخته

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

به‌احترام هرچه متضاد تعلق است

نویسنده: عارف قندی‌پور

زمان مطالعه:5 دقیقه

به‌احترام هرچه متضاد تعلق است

به‌احترام هرچه متضاد تعلق است

خیلی باهوش بود از آن نوابغی که کم بین نوجوانان پیدا می‌شود. باهوش و خوش‌بیان، اما تنها بود. تقریبا هر زنگ تفریح، جلوی دیوار دبیرستان به فرم خاصی می‌ایستاد؛ در ذهنش با خودش حرف می‌زد و دست‌هایش را تکان می‌داد. گاهی هم دستی به ریش‌هایش می‌کشید. نوید بسیار می‌دانست و بسیار منطقی بود. در مقابل مسائل عاطفی چندان برایش مطرح نبود. چیزهایی که از داستان‌های عاشقانه و احساسی می‌شنید، اغلب به نظرش بی‌منطق و مضحک جلوه می‌کردند. کاملا به زبان انگلیسی مسلط بود و داشت فرانسوی یاد می‌گرفت. ساز می‌زد، بسیار اهل فلسفه و ریاضی و فیزیک بود. دروس دبیرستان (البته به جز ادبیات و عربی) را بهتر از معلم‌ها تحلیل می‌کرد و در مجموع بسته‌ی جامعی از دانش بود. در آن دوران من و دوست دیگری با نوید رابطه‌ی شاگرد-استادی داشتیم. البته بگذارید این نکته را هم بگویم که به نظرم شبیه‌نویدبودن مساوی است با برخورد کاملا منطقی با جهان و برخورد کاملا منطقی با جهان نوعی خود جرحی است. با همه‌ی دانایی و توانایی‌اش در علوم و مباحث نظری، برای ردشدن از خیابان مشکل داشت و نمی توانست زمان‌بندی مناسبی بر اساس فاصله‌اش با اولین ماشین در خیابان داشته باشد. برای همین یا کنار خیابان مشغول جلووعقب‌رفتن بود و نمی‌دانست کی حرکت کند، یا ناگهان می‌دوید وسط خیابان و سیلی از بوق و ناسزای ماشین‌ها را به جان می‌خرید. گاهی هم نمی‌توانست ضربه‌ای به توپ والیبال بزند که از روی تور رد شود و آن سمت زمین فرود آید. به علاوه از امکاناتی که به دلیل استعدادش می‌توانست از بنیاد ملی نخبگان دریافت کند، هیچ اطلاعی نداشت. کلا در این طور زمینه‌ها مشکل داشت.

 

چندان دوستی نداشت و با گذشت چندین ماه از بازگشایی مدارس، هنوز همه‌ی بچه‌های کلاس بیست نفره‌مان را نمی‌شناخت. من از معدود هم‌کلام‌های او بودم. خیلی با هم صحبت می‌کردیم. از او درباره‌ی هر چیزی می‌پرسیدم. یک‌بار از ریاضی و فیزیک، یک‌بار از هواپیما، یک‌بار از فلسفه، یک‌بار از مباحث نظری اثبات یا عدم‌ثبات خدا، یک‌بار از مسائل اخلاقی و خیلی چیزهای دیگر. یک‌بار هم از او پرسیدم چرا دوست‌های زیادی ندارد؟ با این‌که بسیاری از حرف‌هایش را دوست داشتم بنویسم و ننوشتم و از یادم رفتند، اما پاسخش به این پرسش را در ذهنم نگه داشته‌ام. نوید با همان حالت انفعال و بی‌خیالی با لایه‌ای از بی‌حسی جواب داد که: «دوستان به تو امنیت می‌دهند و آزادی تو را می‌گیرند. من ترجیح می‌دهم آزاد باشم تا در امان!». بیشتر که پرسیدم فهمیدم منظورش از امنیت، تمام کارها و مراقبت‌هایی است که افراد اطراف‌مان نسبت به ما دارند؛ نوعی تعلق به اشخاص یا گروه‌ها از طرف ما و دریافت حمایت از طرف آنان. و منظورش از آزادی توانایی انجام هر کار و فعالیت بدون ترس و درنظرگرفتن نظر دیگران است؛ نوعی عدم تعلق به اشخاص یا گروه‌ها و عدم‌دریافت حمایت.

 

حرف نوید درست بود و هنوز هم به نظرم درست است؛ اما تئوری‌اش کامل نیست. در واقع امروز فکر می‌کنم این صحبت برای زندگی فردی، صادق و قابل استفاده است، نه برای زندگی در جامعه. ما با حضور و ورود و انجام هر کاری عضوی از یک گروه می‌شویم. حتی گاهی ما را عضو یک گروه می‌کنند و بی‌آنکه بخواهیم یا بدانیم متعلق به آن می‌شویم. اگر تئوری نوید را بپذیریم، می‌توان هر اجتماعی را مانند یک دوست در نظر گرفت. اما سوال این جاست که آیا در زمینه‌ی گروه‌ها و اجتماعات هم می‌توانیم مانند ارتباطات و دوستی‌های شخصی تصمیم بگیریم؟ گاهی شاید دوست نداشته باشیم که این معامله را انجام دهیم. یعنی شاید نخواهیم امنیت را به بهای آزادی به دست بیارویم. خب در این صورت، تا کجا می‌توان پیش رفت؟ آیا در این زمینه حق انتخابی داریم؟ اگر بهایی که می‌دهیم از آورده‌هایمان بیشتر باشد چه؟ آیا انصراف از اجتماع تنها راه حل است؟ اگر نتوانیم انصراف دهیم چه؟

 

با شنیدن پاسخ نوید یاد تجربه‌ای جالب افتادم و آن را با او در میان گذاشتم. در دوران دبستان، در مدرسه‌مان گروهی از بچه‌های سال بالایی با هیکل‌های درشت و زورگو بودند که همه‌شان با هم رفیق بودند. یکی از کارهایی که می‌کردند این بود که در مدرسه به بهانه‌های مختلف دعوا به راه می‌انداختند، بچه‌های سال‌پایینی را می‌زدند و خوراکی‌هایشان را می‌گرفتند. آن‌قدر این کار را تکرار می‌کردند تا بچه‌های سال پایینی با رضایت خودشان هر زنگ تفریح نیمی از تغذیه‌شان را به آن‌ها می‌دادند. هرکسی که با آن گروه دوست بود، دیگر مشکلی نداشت و هرکسی که حاضر نبود ساندویچ یا خوراکی‌اش را با آن‌ها تقسیم کند و به آن‌ها ملحق شود، باید ترس و ناامنی این عدم‌تعلق را به جان می‌خرید. آن‌جا جایی بود که باید انتخاب می‌کردند؛ آزادی و لذت خوردن یک ساندویچ، یا امنیت حاصل از حمایت زورگوهای مدرسه.

 

به قول آلبر کامو در خطابه نان و آزادی: «اگر کسی آزادی شما را بگیرد، یقین داشته باشید که نان شما نیز در خطر است». نوید هم عقیده داشت که دوستانم در دبستان، اول آزادی خودشان را معامله کرده بودند و بعد ساندویچ‌شان را. با اینکه هنوز بر سر تعریف آزادی اختلافات فراوانی وجود دارد، اما با فرض اینکه تعریف مشخصی از آزادی را همه‌ی افراد قبول داشته باشند، در طی این زیست کوتاهی که تا امروز داشته‌ام، با رجوع به زندگی خودم، اغلب تعلق را در یک دایره‌ی سیاه کنار تعصب، زور، خشم، خستگیِ حاصل از اصرار بیهوده و البته حسرت یافته‌ام. من به احترام متعلق‌نبودن و تعصب‌نداشتن و هرچه متضاد تعلق است، تا جایی که بتوانم از هرگونه تعلقی دوری می‌کنم؛ چراکه ترجیح می‌دهم فردی آزاد باشم تا فردی در امان.

عارف قندی‌پور
عارف قندی‌پور

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.